چی میشد منم يه " تو " میداشتم که هر وقت از همه چی خسته و نا اميد میشدم بهش میگفتم:
مهم اينه که تو هستی ... بيخيال ِ دنيا ...
نظرات شما عزیزان:
سحر 

ساعت23:43---18 مهر 1391
کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی اواز خواند و کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن
رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد
کودک فریاد کرد خدایا اااااااا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید
کودک با ناامیدی گریست
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین امد و کودک را لمس کرد
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفـــــــــــت.....
علي 

ساعت23:25---17 مهر 1391
همیشه نمی شود
زد به بی خیالی و گفت:
تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...
یک وقت هایی
شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...
کم می اوری
دل وامانده ات
یک نفر را می خواهد!
زد به بی خیالی و گفت:
تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...
یک وقت هایی
شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...
کم می اوری
دل وامانده ات
یک نفر را می خواهد!