روزي که عشقم مي خواسـت برود ده بذر گل به من داد و گفت: (اين ده بذر را بکار هر وقت جوانه زدند من برميگردم) مـن آنها ر ا يکي يکي کاشـتـم وبا جــوانـه زدن هر کـدام انـگار نور امـيـدي در دلـم روشـن ميشـد اما اين يکي انگار خـيـال جـوانه زدن نداشـت ولـي من آنقدر عاشق بودم که نميدانستم يک سنگ ريزه هرگز جوانه نخواهد زد.
نظرات شما عزیزان: